چراغ و آب و آینه
تمام ساحل انزلی را گز می کنم
چشمها...چشمها...چشمها...
هیچ چشمی که دلم را ببرد پیدا نیست.
ناگهان حس میکنم گمشده ام اینجاست.
به هر سو نگاه میکنم.
شاعر تنهای گمنام، سرگردان در غروب بندر...
عطر زنهای برنزه بر آستانه ی بوتیکها و زرگریها...
عطری که سرم را ببرد اینجا نیست.
حس میکنم تمام این چشمها و عطرها و تن ها و ساپورتهای رنگی و سینه های سیلیکونی، مرا به اندازه ی "جانم" گفتنی از تو، از پشت این صفحه ی رازآلود، به سمت خود نمی کشانند.
نه. باور کن هنوز مثل روز اول بلوغ مرد هستم، برای خواستن شهوتناک یک آغوش.
اما گویا برای اولین بار در تمام زندگی ام میشنوم نغمه ی پرنده ی غریبه ی زیبایی را که جانم را آنگونه مست میکند که بی تردید می دانم؛
هیچ تن بلورینی نیست که همآغوشی اش را بی آنکه از سر شور عشق به آتش افتاده باشم، بخواهم.
حالا اینجا دوباره در خانه به گریه می افتم، بغضی را که از لب دریا با خود آورده ام. حس می کنم به چراغ و آب و آینه پیوسته ام. و حس میکنم تو را هرگز نخواهم دید. زیرا آنچنان آتش به جان - شاعرم امروز که نادیده تو را در آغوش کشیده ام.
چه سنگین با تو گفتم از این دیوانگی تازه در این تنهایی غریب.
بگذار روی دامن مهربانی دورادورت سر بگذارم این گریستن شادی آفرین را...
شهریور 93
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1